بی بدرقه
حال غریبی دارم آشوبم
آرامشم درگیره طوفانِ
اونی که چشمامو به دریا زد
با من مسیرش رو به پایانِ
اما قراری که ازم برده
جز با وجودش برنمیگرده
آغوشتو واکن بپوشونم
اینجا زمستون ناخوشم کرده
بین امید و ترس طوفانم
دائم تو تشویش و نوسانم
میسازم اما روی آوارم
این حسِ هر لحظمه هر آنم
پیگیرِ یه جمله ازت میشم
شاید که آبی شه رو آتیشم
حتی اگه نزدیکتم باشم
هی از خودم میپرسم من کیشم؟
تنها امیدم کنجِ این برزخ
تنهایی هامو با خودت پر کن
اینجا پر از کابوس دیواره
تو شونه هاتو جای آجر کن
تو گرگ و میش حسِ تردیدم
هستیمو انگار دست باد میدم
وقتی که حرف رفتنت باشه
معلومه از چشمام ترسیدم
باید از این دوراهیا رد شم
انگار به دنیای من ایست دادی
میخوام کنارت باشم اما باز
تو رو به روی قلبم ایستادی
هیچوقت نفهمیدی من آرامش
جایی بجز چشمات نمیخوامش
انقدر که پیچیده شدی تو من
انگار خورشید، ماهِ تو خوابش
چیزی نگو معلومه از چشمات
بی بدرقه فاصله می گیرم
دست به سرم کن برنمیگردم
دارم به سمت جاده راه میرم
این شهر از کابوس برگشته
حتی هنوز از بهت حیرونه
حالا که دورت خالیه برگرد
برگرد از هر جایی دیوونه